* داستان های گریه آور*

ساخت وبلاگ

امکانات وب

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->قالب وبلاگ | چت روم فارسي
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->-->-->-->ابزار رایگان وبلاگ-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد سایه دار شدن لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد های افکت بر روی لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد تغییر شکل لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->


کد پیغام خوش آمدگویی

-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد

 

 

 

 

و آسيب ديد عابراني که ردمي

 

 

 

 

شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند . .

 

 

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 689 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:54

يک روز يک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خياباني عبور ميکردند


جلوي ويترين يک مغازه مي ايستند


دختر:واي چه پالتوي زيبايي


پسر: عزيزم بيا بريم تو بپوش ببين دوست داري؟


بقیه در ادامه مطلب

 

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 599 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:52

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 760 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:43

 دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...

 

يک شب وقتي اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد !

 

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

 

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 606 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:40

دختر : عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟

پسر : باشه خانومم ... بکنیم ...

دختر : تو نمی تونی24 ساعت بدون من بمونی؟ ...

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 630 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:37

اگه قبلا عاشق بودی یا اصلا عاشق نشدی بخون...

دخترک۱۶ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. 

پسر قد بلند بود،صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. 

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند. 

از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور اورا می دید 

احساس خوشبختی می کرد. 

در آن روزها حتی یک سلام به یکدیگر دل دختر 

را گرم می کرد.

 

 

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 608 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:16

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود .

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 570 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:18

نامه خواندنی و زیبای معشوقه استاد شهریار

روزي استاد شهريار نامه اي دريافت مي کند که روي پاکت يا داخل آن نشاني از فرستنده اش نبود…
شهريار عکست را در مجله اي ديدم خيلي شکسته شده اي، سخت متاثر شدم. گفتم: خداي من اين چهره ي دلداه ي من است؟ اين همان شهريار است؟ اين قيافه ي نجيب و دوست داشتني دانشجوي چهل سال پيش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب مي بينم. سخت اشک ريختم. بطوريکه دختر کوچکم سهيلا علت دگرگونيم را پرسيد؟ به او گفتم: عزيزم، براي جواني از دست رفته و خاطرات فراموش نشدني آن دوران. به ياد آن شبي افتادم که مي خواستي مرا به خانه مان برساني، همان که به در خانه رسيديم گفتم نمي گذارم تنها برگردي و وقتي ترا به نزديک منزلت رساندم تو گفتي صحيح نيست يک دختر در اين دل شب تنها برود و دوباره برگشتيم و آنقدر رفتيم و آمديم که يکدفعه سپيده دميده بود… و يادت هست که والدينم چه نگران شده بودند. آيا يادت هست به ييلاقمان پياده آمده بودي و من در اتاق به تمرين سه تاري که بمن ياد داده بودي مشغول بودم و اکنون نيز گهگاه سه تار را بدست مي گيرم و غزل زير ترا زمزمه مي کنم:

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 584 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:19

داستان زیبای معنای دوست داشتن

smskhoone.ir

داستان زیبای معنای دوست داشتن

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…

 

داستان زیبای معنای دوست داشتن

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 557 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:20

smskhoone.ir

داستان بی تابی کردن عشق – رمان عاشقانه – داستان شق و عاشقی

.

 هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد.
یه زندگی پر از مهر و محبت.
تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.
همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 573 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:22

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم، سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو  گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 383 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:23

زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می شد، انگار می توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می شود.

پلکهایش به هم فشرده می شد. سعی می کرد دستها را از چشمانش جدا کند اما نمی توانست. انگار هنوز صاحب این انگشتان پهن و چندشناک که روی گونوانش چم بره زده بودند مصر بود زن جوان ماهیتش را حدس بزند. چشمانش را به سختی گشود، از لای درز انگشتان به هم تنیده دریاچه و اطرافش قطعه قطعه شده بود. توی زندانی افتاده بود و شکنجه می شد.

سعی کرد بر همه چیز مسلط باشد نمی خواست خود را ببازد نامزدش همین اطرف دنبال هیزم می گشت تا آتشی به پا کنند. اگر فریاد می زد حتما صدایش را می شنید. این بار جسورانه انگشتانش را در امتداد دستهایی که دور چشمانش حلقه شده بود بالا برد، اما هرآنچه از آن انگشتان و مچ و ساعد می یافت بیشتر بر وحشتش می افزود.

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 390 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:24

این آخریها دیگه واقعاً حالش بد شده بود. دائم نگاهش به کادویی بود که سعید، رفیقش، واسش آورده بود. از دفعه اولی که سعید رو دیدم ازش خوشم اومد. هر وقت میبینمش، محو ور رفتنش با ریشش و جویدن سیبیلاش میشم. بعصی کارهاش رو نمیفهمم ولی کلاً نسبت به اونها هم حس خوبی دارم. خیلی با معرفته. از بعد ختم به این ور دو سه باری بهمون سر زده. مامان میگه از بابت چهلم خیالش راحته. آخه سعید بهش گفته نگران نباشه، اون کارای چهلم رو انجام میده. فقط بدیش اینه که زیادی مغروره. هر کاری میکنم، راه نمیده. اصلاً یه بار نشد حس کنم یه جواب کوچیک به نگاههای من داده باشه. بهم نگاه میکنه، ولی فقط وقتی که لازمه. تازه اون موقع هم جای چشم انگار دو تا لوبیا تو صورتش کاشتن. نه حسی، نه چیزی. راستش وقتی اینجوری نگام میکنه، میخوام بپرم بغلش و چشاشو ماچ کنم. عاشق لباس پوشیدنشم. تیپ سنگین مردونه.

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 386 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:25

هوا ابری بود داشت نم نم ،بارون میزد میلاد هم داشت با ماشینش از محل کارش برمیگشت خونه که کنار خیابون یه دختر خانومی رو دید که تنهاست و منتظر تاکسی! آروم رفت کنارشو شیشه رو داد پایین... سلام خانوم خوشگله برسونمتون... دخترک:برو آقا مزاحم نشو! میلاد:حالا سوار شو کرایه نمیخواد بدی! دخترک:برو آقا مزاحم نشو مگه خودت خواهر مادر نداری؟! میلاد:نه ندارم! دخترک:یه خنده ای کردو یواش یواش در عقب رو باز کرد مثل اینکه از میلاد خوشش اومده بود... میلاد:چرا عقب بشینی خب بیا جلو جا هست... این بود شروع آشنایی میلاد و الناز....

میلاد در طی راه از دخترک سوال کرد اسمتونو میشه بگین؟

دخترک:الناز هستم.

میلاد:منم میلاد هستم 27 سالمه توی یه شرکت کار میکنم،دانشجویی؟

الناز:بله با اجازتون

میلاد:چند سالتونه؟دانشجوی چه رشته ای؟

الناز:23 سالمه دانجوشی معماری هستم...

 

بیقه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 455 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:26

جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنادر سکوت پیاده شد و بی هیچ حرفی به طرف خانه شان رفت. از اضطراب معده ام به هم می خورد، انگار کسی داشت در آن لباس می شست. اما به هر حال باید می پرسیدم، با صدایی که سعی می کردم خیلی معلوم نباشه مشتاقم پرسیدم:
-هفته دیگه بیام دنبالت؟
رعنا بی آنکه به طرفم برگردد سرش را تکان داد و من آن را به حساب پاسخ مثبتش گذاشتم. از شادی بی اختیار چند بوق پشت سر هم زدم . وقتی به خانه رسیدم صدای تلفن همراهم بلند شد.این بار از شنیدن صدای پلنگ صورتی حسابی خنده ام گرفت. چقدر روحیه آدمها قابل تغییر است. دیدن شهاب که با شنیدن صدای موبایلم پشت مبل قایم شده بود ، خنده ام را بیشتر کرد. با خنده گفتم: بیا بیرون ، شانس آوردی که بخت با من یار بوده و حسابی خوشحالم وگرنه کاری می کردم که شکل پلنگ صورتی بشی.

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 470 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:27

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
 اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
بقیه در ادامه مطلب

 

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 406 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:29

قهوه نمکی

داستان عاشقانه

اون دختر رو توی یک مهمونی ملاقات کرد، خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ اما خودش خیلی ساده بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد؛ اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 350 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:30

‌دختر بزرگ خانواده بودم. تنها برادرم هنوز در دبیرستان درس می‌خواند. پدرم همیشه می‌گفت: «دختر فهمیده و باگذشتی هستی.» به همین خاطر مرا تکیه گاه و سنگ صبور خانواده می‌دانست و آرزویش عاقبت به خیری‌ام بود. اما هنوز هم بعد از گذشت این همه سال نمی‌دانم چرا به چنین سرنوشتی دچار شدم مراسم عروسی من و بهروز بعد از یک دوره نامزدی یک ساله برگزار شد. البته کمک‌های مالی پدرم و کم توقعی و گذشت‌های من در برگزاری یک مراسم ساده بی‌تأثیر نبود. بعد از چند روز که از حال و هوای ازدواج و رفت و آمدهای تشریفاتی درآمدیم دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت. صبح زود از خانه بیرون می‌آمدم و نزدیکی‌های غروب خسته از کار روزانه به خانه برمی‌گشتم. بعد هم مشغول انجام کارهای روزمره و خانه‌داری می‌شدم. سربازی بهروز تمام شده بود و دنبال کار می‌گشت. خوشبختانه با سفارش اطرافیان و البته تلاش و لیاقتی که در وجودش نهفته بود خیلی زود کار مناسبی پیدا کرد و مشغول شد.
بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 403 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:31

 

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 390 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:32

داستان عاشقانه و غمگین یک عشق واقعی - www.TakPayamak.com

 

پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم !

دختر : توباز گفتی ضعیفه ؟

پسر : خب ، منزل بگم چطوره ؟

دختر : وااااای . . . از دست تو !

پسر : باشه ؛ باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟

دختر : اه . . . اصلاباهات قهرم !

پسر : باشه بابا ، توعزیز منی ، خوب شد ؟ آشتی ؟

دختر : آشتی ، راستی گفتی دلت چی شده بود ؟

پسر : دلم ! آها یه کم می پیچه ! ازدیشب تاحالا !

دختر : واقعا که !

پسر : خب چیه ؟ نمیگم مریضم اصلا ، خوبه ؟

دختر : لوووس !

پسر: ای بابا ، ضعیفه ! این دفعه اگه قهر کنی دیگه نازکش نداری ها !

دختر : بازم گفت این کلمه رو . . . !

پسر : خب تقصرخودته ! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم ، هی نقطه ضعف میدی دست من !

دختر : من ازدست توچی کارکنم ؟!

پسر: شکرخدا ! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم ، لیلی قرن بیست و یکم من !

دختر : چه دل قشنگی داری تو ! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه !

پسر : صفای وجودت خانوم !

دختر : می دونی ! دلم ، برای پیاده روی هامون ، برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها ، برای بوی کاغذ نو برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه . . .
آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره !

پسر : می دونم ، می دونم ،دل منم تنگه ، برای دیدن آسمون چشمای تو . . .

برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم . . .

بقیه در ادامه مطلب

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 391 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:33